امیر گلمامیر گلم، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 23 روز سن داره
محیای نازممحیای نازم، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

يكي بود يكي نبود

اين روز ها و اين شب ها

اين روزها بد جوري دلم هواي مادرمو ميكنه زنگ ميزنم بهشون شاد و خوشحالند خدارو شكر ولي ما كه هفته اي دو سه بار ميريم پيششون يا هر روز تلفني باهاشون صحبت ميكنم حسابي اين روزها سخت ميگذره هرجا هستين خداشمارو حفظ كنه اين شب ها كه دايي مهدي رفته ماموريت عمه صديق با تعارفات اساسي يك چند شبي آمد خونمون واسه امير كه خيلي خوب بود اساسي با سارا بازي ميكردي البته گاهي ناسازگار ميشدي و عمه باز ميگفت كاش خونه خودمون ميمونديم بچه ها كمتر اذيت ميكردن ولي عمه جون بدون اگه شما ناراحتي به ما كه خيلي خوش ميگذره ديشب كه رفتيم خونه بابابزرگ بابايي عمه شب اونجا موند و ديگه نيامد و جاش خيلي خالي بود وديشب يك تيكه امير به محيا زد كه فكم افتاد محيا درحال سينه خيز كرد...
18 مهر 1392

جمعه پر ماجرا

صبح هنگام صبحانه باباجون اظهار نظر كردن كه بريم چاج يك سر به خونه بابايي بزنيم حالا كه نيستن ما هم از خدا خواسته گفتم نهار برميداريم با خاله و عمه كه هيچكدوم شوهراشون نيستن ميبرمشون بيرون دلشون باز بشه آخه دايي رفته ماموريت و علي آقا هم رفتن مشهد خلاصه زنگ زدم خاله گفت مامان بزرگ ديشب باهام خوابيدن اونا هم ميان اوكي كرديم و زنگ زدم عمه واونجا هم عمه فاطمه آمدن و بابابزرگ بابايي كه تنها بودن اونا هم آمدن و جمعمون جمع شد رفتيم چاج نهار رو اونجا بوديم شما و سارا و ريحانه هم قول دادين اگه بچه هاي خوبي بودين تا آخر هفته هم با هم بيرون زياد بريم تا هر چي چاج بوديم كه قربون صدقه هم ميرفتين و باهم بازي كردين   فقط شاهد باشين تو عكس هنري...
13 مهر 1392

اضاف شدن به خاندان ماماني

دختر دايي مامان ني نيش به دنيا آمد يك پسل خوشگل و ناز اسمشو گذاشتن يزدان مامان و محيا و خاله زهرا و دختراش رفتن ديدنش هر كدوممون يك چيزي ميگفتيم يكي ميگفت چشماش شبيه مامانش و چونش شبيه باباشه بابا به قول قديميا بچه از پدر و مادرش كه بيرون نميره اونم همينطور سه شنبه(1392/07/02) ...
4 مهر 1392

سور بابايي

 بابایی سور داد سور تمام شدن درساش ما رو برد شانديز و با دادن شيشليك ما رو به خجالت انداخت بابايي دستت درد نكنه انشاا... فوق و دكتري و پرفسوريت بعد از اون محيا رو برديم دكتر متخصص اطفال هيچيش نبود گفت اين سرفه هاش با شربت سرما خوردگي و كيتوفين حله خدا رو هزار مرتبه شكر (دوشنبه 1مهر) ...
3 مهر 1392

مرور زمان

هفته پيش مثل امروز ظهرش از سركار با دايي مهدي ومامان بزرگ من و مامان و بابام رفتيم مشهد شب ساعتاي ده رسيديم رفتيم كليد سوئيت رو گرفتيم و رفتيم خونه عمو حسن شام رو خورديم زود ظرفا رو شستيم رفتيم سوئيت كه با خونه عمو حسن يك كوچه فرق داشت خوابيديم فردا صبح هم رفتيم حرم و ظهر خونه عمو نها ر رو خورديم و رفتيم مامان و بابابزرگ ساكشون رو برداشتيم ميخواستيم بريم فرودگاه كه دايي ابراهيم كه آمده بود خداحافظي يك كارت عروسي آورد براي شب ما هم خدا خواسته رفتيم بعد از اينكه رفتيم فرود گاه آه و اشك و خداحافظي بامامان و بابا آمديم حاضر شديم رفتيم عروسي به موقع رسيديم چون نيم ساعت بعد از اينكه رسيديم شام آوردن و اونجا بود كه بابا اسمس دادن ما سوار هواپيما شد...
2 مهر 1392

آخرين روز تابستاني

ديروز بابايي ميخواست درس بخونه منم گفتم ميرم بيرون تا بابا دور از سر و صدا درسشو بخونه اين سه تا درس معرف به استاد رو پاس كنه زنگ زدم به خاله زهرا ميخواست بره براي سادات لوازم التحرير بخره و كار داشت منم تنها حوصله نداشتم تا اينكه بابا گفت ميخوام برم بيرون كتاب بگيرم و كار دارم ما هم زود خودمونو حاضر كرديم و ما هم باهاش رفتيم يك دوري زديم تا سوپري رفتيم و اونم رفت كتاب گرفت و زود برگشتيم خونه منم به كاراي عقب مونده خونه رسيدم چند تا عكس از شماها گرفتم           اين يك امير رضا خوبه كه گذاشته ازش عكس بگيرم مامان يك ژست خوشگل تر بگير و اين شد و اما محيا اگه گذاشت ازش عكس بگيرم دخمل شيطون...
1 مهر 1392
1